۵ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۶ ثبت شده است

بویایی

یکی از دغدغه های هر روز من در راه رفت و برگشت از دانشگاه بو هست البته بگم که تو آزمایشگاه هم جور دیگه ای با این مسئله دست و پنجه نرم میکنم (دست و پنجه که چع عرض کنم یک عدد بینی و یک عدد مغز نرم میکنم) هر روز که سوار تاکسی میشم متاسفانه یا ماشین بوی خیلی بد میده یا اینکه مسافران بوی سیگار و عرق و ... حتی مشاهده شده بعضی ها بوی غذاهای مونده میدن انگار مثلا با لباس بیرون آشپزی میکردن... خودم بعضی وقتا عذاب وجدان میگیرم که چرا اینقده تو دلم سرزنششون میکنم ولی خب خدایی مسواک رو که میتونن بزنن! حالا تو این وسط راننده تاکسی عزیز پنجره ها رو به بهونه سرما میزد بالا و بخاری رو هم روشن میکرد که قشنگ قابل تصوره حال من که وقتی راننده به گوشزدهای من توجه نمیکرد برای پایین اوردن شیشه مجبور میشدم الکی بگم تنگی نفس  دارم تا یک هوای تازه رو حس کنم که البته الان با تغیییر فصل به بهار وضعیت کمی بهتر شده... بعدش حالا میگن چرا مردم از وسیله نقلیه استفاده نمیکنن!!! رفت و امد با اتوبوس هم کلی وقت گیره و اینجاست که همیشه گلایه دارم از دوری دانشگاه به خونه و البته از داشتن حس بویایی حساس

ایکاش یه کارخونه بزرگ عطر میتونستم داشته باشم که به هرکس که سوار تاکسی میشه عطر رایگان بدم به همراه اشانتیون بازم رایگان آدامس... البته اونموقع اونقدر پولدار میشدم که ماشین شخصی میداشتم...
موافقین ۱ مخالفین ۰

بازگشت به پروژه

امروز تو سال جدید اولین روزی بود که رفتم به آزمایشگاه و کار رو پروژه رو شروع کردم، صبح رفتنی خیلی هیجان داشتم و دلم خیلی تنگ شده بود برای پلیمرهای سنتزیم. اخرین بار فکر کنم 22 اسفند بود که به آز رفته بود. تصورشو که میکنم دلم خیلی میگیره ...واقعا این یه ماه چقدر بهم سخت گذشته بود ولی واقعا تصمیم گرفتم دیگه نا شکری و ناله نکنم، هرچی بوده گذشته و باید تلاشمو کنم که از مامان مراقبت کنم...

بچه ها کلی باهام حس همدردی کردن و خلاصه تا نزدیک ساعت دو کار کردم چون حال جسمیم زیاد خوب نبود دیگه زودتر برگشتم. اینروزا به طور کاملا رویا وارانه بارون خیلی زیادی میاد شب تا صبخ و صبح تا شب، هواشناسی رو که دیدم تا اخر هفته همینجوری بارونیه و خداکنه هفته های بعد هم اینجور باشه ولی یکم با دمای ملایم چون واقعا خیلی سردمه

به امید خدا روزهای جدید رو سعی میکنم فعالیتمو بیشتر کنم و کمتر تو حالت دپرسینگ باشم


موافقین ۰ مخالفین ۰

باران

به خدا خواهم گفت:
جای باران بهار
دلمان تشنه احساس شده
عشق ببار... (هشت بهشت)

زیبایی طبیعت امروز شاید یه تیکه از بهشت رو داشت بهم نشون میداد، بارون میباره و همه جا سبز زنده ای شده. فرصت بیرون رفتن از خونه فعلا بخاطر مامان نیست ولی بازم از پنجره خونه که رو به پارک تپه ای محل وا میشه، بازم میشه زیبایی ها رو حس کرد
صدای بارون،  رعد و برق های تند و تیز، هوای خنک و تمیز ... دیگه چی بهتر از این که بشینی و مقاله طلسم شده رو تموم کنی

موافقین ۱ مخالفین ۰

تنفس

بالاخره امروز مامان از بیمارستان ترخیص شد و برگشت به خونه. چقدر روزهای سختی داشتیم تو بیمارستان ولی خب خداروشکر که روزهای سخت هم مثل روزهای خوب میگزره گرچه سرعت کمی آهسنه تره ولی باز خداروشکر. دوباره خونه روشن شده و روح گرفته، صدای مامان انرژی و شادی خونمونه و امیدوارم خداوند به تمام مامانهای دنیا سلامتی و طول عمر زیاد بده. همه چی برامون با شوک روحی شد ولی خب تونستیم با توکل به خدا این بیست و یک روز رو بگزرونیم. پختن غذا و خرید و مواظبت از مامان یه طرف ولی پذیرایی از عیادت کنندگان محترم مامان هم یه طرف. خیلی از لحاظ جسمی ضعیف شدم همش تو بیمارستان بودن و اسنرس داشتنو و غذا نخوردن حسابی ضعیفم کرده ولی باز همه این خستگی ها فدای یه تار موی مامانم.

از صمیممممممم قلبم خوشبختم که مامانمو دارم و سعی میکنم قدرشو خیلی بیشتر از گذشته بدونم.

موافقین ۱ مخالفین ۰

روزهای سخت

از دوشنبه تا حالا همه چی عین یه کابوس میگزره، فکر نمیکردم زندگی این همه بتونه سخت باشه و یا اینکه من بتونم این همه صبوری کنم.سه شنبه مامان آنزیو شد و من از ساعت هشت وبیست پشت در اتاق انژیو نشسته بودم تا پنج بعد از ظهر که تو سی سیو یه تخت خالی جا باز شد. حتی نمیخام یادم بیارم که چقدر اون شب مامان درد کشید و اینکه شب تا صبح چقدر اشک  ریختمو دعا کردمو زجر کشیدم مامان رو تو اون حال میدیم و دم صبح دیگه توان برام نموند و کم مونده بود از حال برم که بزور یه جا دراز کشیدم تا حالم بد نشه پیش مامان. خداوند معجزه کرد و ازون روز حال مامان داره بهتر میشه ولی خب روحیه خوبی نداره. تو  بخش جا نیست که از سیسیو بیاد بیرون و اونجا فقط من با پارتی بازی دوستم میتونم روزی هشت ساعت پیشش باشم. وقتی هم که ازش دورم هر پنج دقیق یه بار بهش زنگ میزنم. اخ که چقدر دلتنگشم و اخ که این بیست روز من و مامان چقدر سختی تحمل کردیم. 
چقدر سلامتی پدر ومادر نعمت بزرگیه و چقدر دلم برای پارسال این موقع تنگ شده که همش بیرون میرفتیمو از زیبایی های بهار وسبز شدن همه جا لذت میبردیم ولی امسال حتی نتونستم درست حسابی درخت های سبز شده مسیر بیمارستان رو هم ببینم...
ولی مامان همش میگه ناشکری نکن دخترم، من بخاطر تو و داداشت زود خوب میشم و مراقب خودم میشم.
ایکاش معجزه میشد و این روزهای سخت راحت تر میگذشت. خیلی دارم سعی میکنم مدیریت کنم حال روحیمو ولی وقتی تنها میشم میپاچم. انگار اون نقاب محکم بودن رو بر میدارمو و خود خودم میشم. یه زهرای نگران که همش از خدا میخاد که زود مامانش بیاد خونه و مثل روزای قبل حالش خوب باشه. اخ که چقدر این پنج شب، شبهای سختی بودن و حتی دیگه دوست ندارم فکر کنم به سختی و اتفاقات لحظه به لحظه ای که تو بیمارستان تجربه کردم ولی فقط میخام یادم باشه که دوست خوبم که پرستاره اونجاست چقدر تو این روزها هوامو داشت و بهم خوبی کرد
موافقین ۱ مخالفین ۰