امروز تو سال جدید اولین روزی بود که رفتم به آزمایشگاه و کار رو پروژه رو شروع کردم، صبح رفتنی خیلی هیجان داشتم و دلم خیلی تنگ شده بود برای پلیمرهای سنتزیم. اخرین بار فکر کنم 22 اسفند بود که به آز رفته بود. تصورشو که میکنم دلم خیلی میگیره ...واقعا این یه ماه چقدر بهم سخت گذشته بود ولی واقعا تصمیم گرفتم دیگه نا شکری و ناله نکنم، هرچی بوده گذشته و باید تلاشمو کنم که از مامان مراقبت کنم...
بچه ها کلی باهام حس همدردی کردن و خلاصه تا نزدیک ساعت دو کار کردم چون حال جسمیم زیاد خوب نبود دیگه زودتر برگشتم. اینروزا به طور کاملا رویا وارانه بارون خیلی زیادی میاد شب تا صبخ و صبح تا شب، هواشناسی رو که دیدم تا اخر هفته همینجوری بارونیه و خداکنه هفته های بعد هم اینجور باشه ولی یکم با دمای ملایم چون واقعا خیلی سردمه
به امید خدا روزهای جدید رو سعی میکنم فعالیتمو بیشتر کنم و کمتر تو حالت دپرسینگ باشم
بالاخره امروز مامان از بیمارستان ترخیص شد و برگشت به خونه. چقدر روزهای سختی داشتیم تو بیمارستان ولی خب خداروشکر که روزهای سخت هم مثل روزهای خوب میگزره گرچه سرعت کمی آهسنه تره ولی باز خداروشکر. دوباره خونه روشن شده و روح گرفته، صدای مامان انرژی و شادی خونمونه و امیدوارم خداوند به تمام مامانهای دنیا سلامتی و طول عمر زیاد بده. همه چی برامون با شوک روحی شد ولی خب تونستیم با توکل به خدا این بیست و یک روز رو بگزرونیم. پختن غذا و خرید و مواظبت از مامان یه طرف ولی پذیرایی از عیادت کنندگان محترم مامان هم یه طرف. خیلی از لحاظ جسمی ضعیف شدم همش تو بیمارستان بودن و اسنرس داشتنو و غذا نخوردن حسابی ضعیفم کرده ولی باز همه این خستگی ها فدای یه تار موی مامانم.
از صمیممممممم قلبم خوشبختم که مامانمو دارم و سعی میکنم قدرشو خیلی بیشتر از گذشته بدونم.