از دوشنبه تا حالا همه چی عین یه کابوس میگزره، فکر نمیکردم زندگی این همه بتونه سخت باشه و یا اینکه من بتونم این همه صبوری کنم.سه شنبه مامان آنزیو شد و من از ساعت هشت وبیست پشت در اتاق انژیو نشسته بودم تا پنج بعد از ظهر که تو سی سیو یه تخت خالی جا باز شد. حتی نمیخام یادم بیارم که چقدر اون شب مامان درد کشید و اینکه شب تا صبح چقدر اشک  ریختمو دعا کردمو زجر کشیدم مامان رو تو اون حال میدیم و دم صبح دیگه توان برام نموند و کم مونده بود از حال برم که بزور یه جا دراز کشیدم تا حالم بد نشه پیش مامان. خداوند معجزه کرد و ازون روز حال مامان داره بهتر میشه ولی خب روحیه خوبی نداره. تو  بخش جا نیست که از سیسیو بیاد بیرون و اونجا فقط من با پارتی بازی دوستم میتونم روزی هشت ساعت پیشش باشم. وقتی هم که ازش دورم هر پنج دقیق یه بار بهش زنگ میزنم. اخ که چقدر دلتنگشم و اخ که این بیست روز من و مامان چقدر سختی تحمل کردیم. 
چقدر سلامتی پدر ومادر نعمت بزرگیه و چقدر دلم برای پارسال این موقع تنگ شده که همش بیرون میرفتیمو از زیبایی های بهار وسبز شدن همه جا لذت میبردیم ولی امسال حتی نتونستم درست حسابی درخت های سبز شده مسیر بیمارستان رو هم ببینم...
ولی مامان همش میگه ناشکری نکن دخترم، من بخاطر تو و داداشت زود خوب میشم و مراقب خودم میشم.
ایکاش معجزه میشد و این روزهای سخت راحت تر میگذشت. خیلی دارم سعی میکنم مدیریت کنم حال روحیمو ولی وقتی تنها میشم میپاچم. انگار اون نقاب محکم بودن رو بر میدارمو و خود خودم میشم. یه زهرای نگران که همش از خدا میخاد که زود مامانش بیاد خونه و مثل روزای قبل حالش خوب باشه. اخ که چقدر این پنج شب، شبهای سختی بودن و حتی دیگه دوست ندارم فکر کنم به سختی و اتفاقات لحظه به لحظه ای که تو بیمارستان تجربه کردم ولی فقط میخام یادم باشه که دوست خوبم که پرستاره اونجاست چقدر تو این روزها هوامو داشت و بهم خوبی کرد