چقدر سلامتی پدر ومادر نعمت بزرگیه و چقدر دلم برای پارسال این موقع تنگ شده که همش بیرون میرفتیمو از زیبایی های بهار وسبز شدن همه جا لذت میبردیم ولی امسال حتی نتونستم درست حسابی درخت های سبز شده مسیر بیمارستان رو هم ببینم...
ولی مامان همش میگه ناشکری نکن دخترم، من بخاطر تو و داداشت زود خوب میشم و مراقب خودم میشم.
ایکاش معجزه میشد و این روزهای سخت راحت تر میگذشت. خیلی دارم سعی میکنم مدیریت کنم حال روحیمو ولی وقتی تنها میشم میپاچم. انگار اون نقاب محکم بودن رو بر میدارمو و خود خودم میشم. یه زهرای نگران که همش از خدا میخاد که زود مامانش بیاد خونه و مثل روزای قبل حالش خوب باشه. اخ که چقدر این پنج شب، شبهای سختی بودن و حتی دیگه دوست ندارم فکر کنم به سختی و اتفاقات لحظه به لحظه ای که تو بیمارستان تجربه کردم ولی فقط میخام یادم باشه که دوست خوبم که پرستاره اونجاست چقدر تو این روزها هوامو داشت و بهم خوبی کرد