بویایی

یکی از دغدغه های هر روز من در راه رفت و برگشت از دانشگاه بو هست البته بگم که تو آزمایشگاه هم جور دیگه ای با این مسئله دست و پنجه نرم میکنم (دست و پنجه که چع عرض کنم یک عدد بینی و یک عدد مغز نرم میکنم) هر روز که سوار تاکسی میشم متاسفانه یا ماشین بوی خیلی بد میده یا اینکه مسافران بوی سیگار و عرق و ... حتی مشاهده شده بعضی ها بوی غذاهای مونده میدن انگار مثلا با لباس بیرون آشپزی میکردن... خودم بعضی وقتا عذاب وجدان میگیرم که چرا اینقده تو دلم سرزنششون میکنم ولی خب خدایی مسواک رو که میتونن بزنن! حالا تو این وسط راننده تاکسی عزیز پنجره ها رو به بهونه سرما میزد بالا و بخاری رو هم روشن میکرد که قشنگ قابل تصوره حال من که وقتی راننده به گوشزدهای من توجه نمیکرد برای پایین اوردن شیشه مجبور میشدم الکی بگم تنگی نفس  دارم تا یک هوای تازه رو حس کنم که البته الان با تغیییر فصل به بهار وضعیت کمی بهتر شده... بعدش حالا میگن چرا مردم از وسیله نقلیه استفاده نمیکنن!!! رفت و امد با اتوبوس هم کلی وقت گیره و اینجاست که همیشه گلایه دارم از دوری دانشگاه به خونه و البته از داشتن حس بویایی حساس

ایکاش یه کارخونه بزرگ عطر میتونستم داشته باشم که به هرکس که سوار تاکسی میشه عطر رایگان بدم به همراه اشانتیون بازم رایگان آدامس... البته اونموقع اونقدر پولدار میشدم که ماشین شخصی میداشتم...
موافقین ۱ مخالفین ۰

بازگشت به پروژه

امروز تو سال جدید اولین روزی بود که رفتم به آزمایشگاه و کار رو پروژه رو شروع کردم، صبح رفتنی خیلی هیجان داشتم و دلم خیلی تنگ شده بود برای پلیمرهای سنتزیم. اخرین بار فکر کنم 22 اسفند بود که به آز رفته بود. تصورشو که میکنم دلم خیلی میگیره ...واقعا این یه ماه چقدر بهم سخت گذشته بود ولی واقعا تصمیم گرفتم دیگه نا شکری و ناله نکنم، هرچی بوده گذشته و باید تلاشمو کنم که از مامان مراقبت کنم...

بچه ها کلی باهام حس همدردی کردن و خلاصه تا نزدیک ساعت دو کار کردم چون حال جسمیم زیاد خوب نبود دیگه زودتر برگشتم. اینروزا به طور کاملا رویا وارانه بارون خیلی زیادی میاد شب تا صبخ و صبح تا شب، هواشناسی رو که دیدم تا اخر هفته همینجوری بارونیه و خداکنه هفته های بعد هم اینجور باشه ولی یکم با دمای ملایم چون واقعا خیلی سردمه

به امید خدا روزهای جدید رو سعی میکنم فعالیتمو بیشتر کنم و کمتر تو حالت دپرسینگ باشم


موافقین ۰ مخالفین ۰

باران

به خدا خواهم گفت:
جای باران بهار
دلمان تشنه احساس شده
عشق ببار... (هشت بهشت)

زیبایی طبیعت امروز شاید یه تیکه از بهشت رو داشت بهم نشون میداد، بارون میباره و همه جا سبز زنده ای شده. فرصت بیرون رفتن از خونه فعلا بخاطر مامان نیست ولی بازم از پنجره خونه که رو به پارک تپه ای محل وا میشه، بازم میشه زیبایی ها رو حس کرد
صدای بارون،  رعد و برق های تند و تیز، هوای خنک و تمیز ... دیگه چی بهتر از این که بشینی و مقاله طلسم شده رو تموم کنی

موافقین ۱ مخالفین ۰

تنفس

بالاخره امروز مامان از بیمارستان ترخیص شد و برگشت به خونه. چقدر روزهای سختی داشتیم تو بیمارستان ولی خب خداروشکر که روزهای سخت هم مثل روزهای خوب میگزره گرچه سرعت کمی آهسنه تره ولی باز خداروشکر. دوباره خونه روشن شده و روح گرفته، صدای مامان انرژی و شادی خونمونه و امیدوارم خداوند به تمام مامانهای دنیا سلامتی و طول عمر زیاد بده. همه چی برامون با شوک روحی شد ولی خب تونستیم با توکل به خدا این بیست و یک روز رو بگزرونیم. پختن غذا و خرید و مواظبت از مامان یه طرف ولی پذیرایی از عیادت کنندگان محترم مامان هم یه طرف. خیلی از لحاظ جسمی ضعیف شدم همش تو بیمارستان بودن و اسنرس داشتنو و غذا نخوردن حسابی ضعیفم کرده ولی باز همه این خستگی ها فدای یه تار موی مامانم.

از صمیممممممم قلبم خوشبختم که مامانمو دارم و سعی میکنم قدرشو خیلی بیشتر از گذشته بدونم.

موافقین ۱ مخالفین ۰

روزهای سخت

از دوشنبه تا حالا همه چی عین یه کابوس میگزره، فکر نمیکردم زندگی این همه بتونه سخت باشه و یا اینکه من بتونم این همه صبوری کنم.سه شنبه مامان آنزیو شد و من از ساعت هشت وبیست پشت در اتاق انژیو نشسته بودم تا پنج بعد از ظهر که تو سی سیو یه تخت خالی جا باز شد. حتی نمیخام یادم بیارم که چقدر اون شب مامان درد کشید و اینکه شب تا صبح چقدر اشک  ریختمو دعا کردمو زجر کشیدم مامان رو تو اون حال میدیم و دم صبح دیگه توان برام نموند و کم مونده بود از حال برم که بزور یه جا دراز کشیدم تا حالم بد نشه پیش مامان. خداوند معجزه کرد و ازون روز حال مامان داره بهتر میشه ولی خب روحیه خوبی نداره. تو  بخش جا نیست که از سیسیو بیاد بیرون و اونجا فقط من با پارتی بازی دوستم میتونم روزی هشت ساعت پیشش باشم. وقتی هم که ازش دورم هر پنج دقیق یه بار بهش زنگ میزنم. اخ که چقدر دلتنگشم و اخ که این بیست روز من و مامان چقدر سختی تحمل کردیم. 
چقدر سلامتی پدر ومادر نعمت بزرگیه و چقدر دلم برای پارسال این موقع تنگ شده که همش بیرون میرفتیمو از زیبایی های بهار وسبز شدن همه جا لذت میبردیم ولی امسال حتی نتونستم درست حسابی درخت های سبز شده مسیر بیمارستان رو هم ببینم...
ولی مامان همش میگه ناشکری نکن دخترم، من بخاطر تو و داداشت زود خوب میشم و مراقب خودم میشم.
ایکاش معجزه میشد و این روزهای سخت راحت تر میگذشت. خیلی دارم سعی میکنم مدیریت کنم حال روحیمو ولی وقتی تنها میشم میپاچم. انگار اون نقاب محکم بودن رو بر میدارمو و خود خودم میشم. یه زهرای نگران که همش از خدا میخاد که زود مامانش بیاد خونه و مثل روزای قبل حالش خوب باشه. اخ که چقدر این پنج شب، شبهای سختی بودن و حتی دیگه دوست ندارم فکر کنم به سختی و اتفاقات لحظه به لحظه ای که تو بیمارستان تجربه کردم ولی فقط میخام یادم باشه که دوست خوبم که پرستاره اونجاست چقدر تو این روزها هوامو داشت و بهم خوبی کرد
موافقین ۱ مخالفین ۰

مسیر و هدف

خیلی وقتا بدون اینکه متوجه بشی از مسیر اصلی گم میشی، مسیر منحرف حرکت میکنی بدون اینکه بدونی کجا میری همینجوری به حرکت در میای ولی مشکل اینجاست که نمیخای قبول کنی که شاید مسیر رو اشتباهی رفتی، نمیخای پشت سرتو نگاه کنی و فکر کنی شاید مسیر اشتباهه

و اینجاست که کله شقی و سماجت کار بزرگی دستت میده ، تو قبول نمیکنی و میخای تا اخرش بری و ببینی که بابا اخرش بزار بببینم چیه

و میری و میری و میری وبالاخره تو تاریکی گم میشی و بالاخره وقتی قبول میکنی که اشتباه رفتی که کار از کار گذشته و  محکم پرت شدی تو دره

خودتی و خودت... چند سال از بهترین لحظه های زندیگتو هدر دادی در صورتیکه میتونستی تو اون سال ها به اوج برسی، به هدف های اصلیت که تو شروع مسیر بهشون فکر میکردی...

اما وقتی تو اوج درد و پشیمونی هستی به این فکر میکنی که چی تو رو به این نقطه رسوند؟ نا آگاهی؟ نادونی؟ بی تجربگی؟ شرایط؟ تلاش نکردن؟ لجبازی؟ غرور، و شاید دور شدن از من حقیقی خودت؟

همیشه میگن فرصت هست برای بلند شدن دوباره ولی هیچوقت نمیگن تو بلند شدن و از صفر شروع کردن سختی ها بیشتره، ترسها بیشتره، ناامیدی بیشتره و تو باید این دفعه انرژی بیشتری بزاری

اره سخته ولی ممکنه، همیشه یه جمله تو ذهنم برق میزنه که ماآدمیم، ماشین نیستیم که طبق برنامه ای که بهمون دادن حرکت کنیم. اینجاست که خدا ما رو با همه چیزهایی که افریده تفاوت داده و اونم امید به شروع دوباره­ست...

خدایا برای مدتی شاید کوتاه شایدم طولانی من معنای حقیقی زندگی رو از دست داده بودم، فراموش کرده بودم برای چی بیدار میشم برای چی نفس میکشم و برای چی خلق شدم، شده بودم یه ادم برنامه ریزی شده که این مقدار درس بخونه، این مقدار پروژه انجام بده، حالا این هنر رو یاد بگیره که مثلا تو مقایسه با ادم های مختلف این امتیازها رو داشته باشه، تو رقابت از کسی کم نیاره و... اما خدایا دیگه نمیخام اینطور باشم... دیگه دوست ندارم معنای وجودمو اینجوری نابود کنم و با روزمرگی وجود انسانیتمو فراموش کنم

مقاله، کتاب، کار، تدریس، پول و شغل و ... همش خوبه ولی همشو وقتی میخام که تو مسیری که تو تعیین کردی باشه،برای خودت و همراه خودت...

تو این زندگی بین ادمهای مختلف که نمیدونم اینهمه به جون هم افتادن برای چیه، اینهمه حرص و وولع، اینهمه زجر دادن همدیگه و بازی های مسخره ای که برای همدیگه درست میکنن به خودت پناه میارم و ازت زندگی درست تو مسیر درست میخام

موافقین ۱ مخالفین ۰

همنشین

چیزی که این مدت تو مجلس های ترحیم مادربزرگ فهمیدم اینه که شرایط زندگی مثل دوستان و محیط تحصیل و کارو ... شخصیت ادم هارو میسازه.
دخترهای فامیلی که روزگاری همنشین من بودن و شاید منم مثل اونا بودم الان چقدر تغییر کردن و دیگه اصلا نمیتونم خیلی هاشونو درک کنم. دیدن خیلی هاشون فقط مرتبط شده به دید و بازدید عید ولی این مجلس ها فرصت یشتری رو ایجاد کرد که ببینمشون و دیدم که چقدر شرایط و محیط ودوستان و  البته پدر و مادر تو شخصیت ادم ها تاثیر گزاره...
یه زمانی از دست مامان ناراحت میشدم که چرا دوستامو چک میکرد و نمیزاشت با هرکسی دمخور بشم و تازه میفهمم من بهترین مامان دنیا رو دارم و اگه خودم یه روزی بچه داشته باشم دقیقا رفتارهای مامان رو روش پیاده میکنم به اضافه اینکه اندازه خودم نازک نارنجی نمیکنمش...
یه چیز دیگه اینکه واقعا درسته که دوستا و نزدیکان رو فقط روزهای سخت باید شناخت، واقعا منم شناختم مخصوصا اون دسته که میدونن اعصاب معصاب نداری و  تو تلگرام  هی پیام میدن و از سمینار میپرسن (حتما باید یادم باشه ازین به بعد لست ریسنتلی کنم)
خب دیگه من برم سراغ ترجمه کتابم که واقعا خیلی سرش گیر کردم ایکاش اصلا قبولش نمیکردم، خدایا کمک کن زود تمومش کنم
امیدوارم خداوند این روزهای کابوسی رو ختم بخیر کنه

موافقین ۱ مخالفین ۰

شروع

شاید دل منم منتظر بود یکی بگه تو هم وبلاگ داشته باش تو هم بنویس... حالا امتحانی شروع میکنم ببینم چی میشه و آیا ادامه دار میشه یا نه

این روزها روزهای عجیبی رو دارم میگزرونم پر از سختی و تحول و درد کشیدن و ... 

از 12 فروردین شروع شد از روز فوت مادربزرگ که دیدن ایشون تو حالت رو به مرگ توسط مامان باعث شد که مامان حمله خفیف قلبی بگیره، بعد مراسم مامان یهو از حال رفت و وقتی خودم به بیمارستان رسوندمش (درحالیکه همه فکر میکردیم از ماراحتی یا خستگی فشارش پایینه) یهو دکتر ها چیزهای دیگه ای گفتن که مامان سه روز تو سی سیو بستری شد، این شد که کلا مرگ مادربزرگ فراموشم شد و کلا با تمام وجودم نگران مامان هستم، خداروشکر حالش بهتر شده و دکترها گفتن اینو مدیون رسوندن به موقع به بیمارستان هستیم ولی کلا ازین بابت روزهای سختی رو میگزرونم، ازون روز وصل شدم به مامان و خودمو مقصر میدونم که چرا اینهمه مدت اونقدر درگیر درس و دانشگاه و دغدغه هام شده بودم که مامان رو فراموش کردم آخه اون که جز من دختری نداره که در کنارش باشه ولی باز شاکر خداوند بزرگم هستم که مامانمو دوباره بهم بخشید

امروز 24 فروردینه و من هنوز دانشگاه خودمون نرفتم و فقط دو روز رفتمو کلاس های خودمو تو پیام نور برگزار کردم و کلا یادم رفته پروژه و مقاله و...

خدا خودش رحم کنه وقتی برم دانشگاه جناب دکتر چه برخوردی باهام خواهد کرد، تقریبا خودمو برای اون غرش هاش آماده کردم...

دیگه برم سراغ کارام تا عصر که مراسم شب جمعه مادربزرگ قراره شروع بشه

در ضمن اینروزها سعی میکنم حال خرابمو فقط با معنا درمانی خوب کنم، حس میکنم فقط معنویاته که منو میتونه تو این بحرانه شدید روحی نجاتم بده... خدایا ازت قدرت محکم بودن و نشون دادن مسیر درست برای ادامه زندگی و رسیدن به هدف هام میخام

پ ن : اصلا خوصله ور رفتن و سر دراوردن این جینگولک های وبلاگ رو ندارم و نمیدونم چجوریه، فعلا اینجا شده دفتر خاطراتم

موافقین ۱ مخالفین ۰