شاید دل منم منتظر بود یکی بگه تو هم وبلاگ داشته باش تو هم بنویس... حالا امتحانی شروع میکنم ببینم چی میشه و آیا ادامه دار میشه یا نه

این روزها روزهای عجیبی رو دارم میگزرونم پر از سختی و تحول و درد کشیدن و ... 

از 12 فروردین شروع شد از روز فوت مادربزرگ که دیدن ایشون تو حالت رو به مرگ توسط مامان باعث شد که مامان حمله خفیف قلبی بگیره، بعد مراسم مامان یهو از حال رفت و وقتی خودم به بیمارستان رسوندمش (درحالیکه همه فکر میکردیم از ماراحتی یا خستگی فشارش پایینه) یهو دکتر ها چیزهای دیگه ای گفتن که مامان سه روز تو سی سیو بستری شد، این شد که کلا مرگ مادربزرگ فراموشم شد و کلا با تمام وجودم نگران مامان هستم، خداروشکر حالش بهتر شده و دکترها گفتن اینو مدیون رسوندن به موقع به بیمارستان هستیم ولی کلا ازین بابت روزهای سختی رو میگزرونم، ازون روز وصل شدم به مامان و خودمو مقصر میدونم که چرا اینهمه مدت اونقدر درگیر درس و دانشگاه و دغدغه هام شده بودم که مامان رو فراموش کردم آخه اون که جز من دختری نداره که در کنارش باشه ولی باز شاکر خداوند بزرگم هستم که مامانمو دوباره بهم بخشید

امروز 24 فروردینه و من هنوز دانشگاه خودمون نرفتم و فقط دو روز رفتمو کلاس های خودمو تو پیام نور برگزار کردم و کلا یادم رفته پروژه و مقاله و...

خدا خودش رحم کنه وقتی برم دانشگاه جناب دکتر چه برخوردی باهام خواهد کرد، تقریبا خودمو برای اون غرش هاش آماده کردم...

دیگه برم سراغ کارام تا عصر که مراسم شب جمعه مادربزرگ قراره شروع بشه

در ضمن اینروزها سعی میکنم حال خرابمو فقط با معنا درمانی خوب کنم، حس میکنم فقط معنویاته که منو میتونه تو این بحرانه شدید روحی نجاتم بده... خدایا ازت قدرت محکم بودن و نشون دادن مسیر درست برای ادامه زندگی و رسیدن به هدف هام میخام

پ ن : اصلا خوصله ور رفتن و سر دراوردن این جینگولک های وبلاگ رو ندارم و نمیدونم چجوریه، فعلا اینجا شده دفتر خاطراتم